۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

داستان های زیبای پیرمرد عاشق

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد عابراني که رد میشدند به سرعت او رابه اولين درمانگاه رساندند .پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جائي از بدنت آسيب ديدگي يا شکستگي نداشته باشه " پيرمرد غمگين شد، گفت خيلي عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست . پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند : 
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. امروز به حد كافي دير شده نمي خواهم تاخير من بيشتر شود  يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر مي دهيم تا منتظرت نماند . پيرمرد با اندوه ! گفت : خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد . چيزي را متوجه نخواهد شد ! او حتي مرا هم نمي شناسد  پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد
پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است 
~~~~~♥♥♥~~~~♥♥♥~~~~♥♥♥~~~~~~

 داستان های زیبای پیرمرد عاشق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دلم بی تو
خزر است
راه به آبهای آزاد ندارد