حالا مدتی ست ذهنم را خالی کرده ام از خیال و دلم را از امید نشسته ام لب ایوانِ روزمرگی و نگاه می کنم به این روزها که برای خودشان می روند رسیده ام به بی حسی به بی تفاوتی....رسیده ام به حس برگی که می داند باد از هر طرف که بیاید سرانجامش افتادن است....
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
با من لج نکن بغض نفهم...
اینکه خودت را گوشه دلم قایم میکنی چیزی را عوض نمیکند
بالاخره یا اشک میشوی در چشمانم؛ یا عقده در دلم..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دلم بی تو
خزر است
راه به آبهای آزاد ندارد